1.ساعت۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد...
2.یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده...
3.با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم...
4.زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟...من سنگین نفس نمیکشیدم...
5.با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
6.هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی...
7.یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد...
8.خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود...
9.اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیدم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود...
10.آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟!!...
.
.
.
.
(بچه ها داستان های ترسناکم اگه میخواین بگین که بزارم..عاخه اگه میخونین بزارم مثلن حدود 10خطی و اینا...عاخه معمولن خیلیا داستانهای کمی طولانی رو نمیخونه..اگه شما میخونید..بگید تا بزارم)
- شنبه ۱۱ بهمن ۹۹