🔱horror land🔱

If you want to be scared, go out

car key

داستان ترسناک جدید، کوتاه و واقعی

"سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد."

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ چندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۳۰ 𝑷𝒂𝒓𝒌 𝑨𝒏𝒊

وای خدا چقدر دردناک بود

هوم..خیلی...
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۳۵ saba =}دونسنگ اون یکی سباXD

برگام:/

دلخراش بود....

چ جالب واسه اولین بار نترسیدم:/

میدونم دیگ اینیکی خیالیه-___-

عاره خب ترسناک نبود..ولی دلخراش بود بیشتر...
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۳۹ 𝒎𝒊𝒏 𝒃𝒂𝒓𝒂𝒏⁷-🌈(سکینه ی برفی😐❄)

حوصلم نمیکشه بخونم/=

 

عه نسخه ی جدید زولا/=

هروقت حوصلت شد بخون..

:/
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۴۴ 𝒎𝒊𝒏 𝒃𝒂𝒓𝒂𝒏⁷-🌈(سکینه ی برفی😐❄)

اوکی/=

 

وسطو ببین نسخه ی جدید زولا اومده/=

کوجارو میگی؟؟!!
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۴۷ 𝒎𝒊𝒏 𝒃𝒂𝒓𝒂𝒏⁷-🌈(سکینه ی برفی😐❄)

پایین این بخش:

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

خب الان اینجا چیزی نوشته؟؟!!منکه نمیبینم!!!!

وای خدای من...

چه داستان غم انگیزی! 

(باز این داستان ترسناک خوند بخش غم انگیزو دید) 

به من چههه؟؟

وای خیلی بد بود...بیچاره اون خونواده...

یه خونواده نابود شدددد😭💔

عاره..بیشتر ازینکه ترسناک باشه..ناراحت کننده و دلخراش بودش...
دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۱۵:۴۹ 𝒎𝒊𝒏 𝒃𝒂𝒓𝒂𝒏⁷-🌈(سکینه ی برفی😐❄)

من میبینم/=

به خدا من چیزی نمیبینم..

بدگرلییییییییییییییییییییییییییییی

یاااااااااااااااااااا خودتی؟!!!!!!ب چشمام باور کنم؟!:((((((((((((((((

هقققققققققققققققققق بیا بغلم ببینم...

امروز سکتمون دادی!!!!!!....بیشتر از تموم چیزایی ک تو این سایت و عمرم دیدم:(

دیگه هیچوقته هیچوقته هیچوقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اینطوری نکن!

اوک؟!...

عررررررررررررر بیا بغلم:(((

:)

یااااا لبخند نزن...:(...لبخندت خیلی تلختر و ترسناکترع...

چیشدع لاو؟!...:((((((

من کاری کردم؟!هق:(

نه:)

گفتم اون کوفتی رو نزن!!!!

پس چیشدع پونیو ب فدات؟!:(

میدونی از صب ما ب چ کارها ک دست نزدیم؟!!!!!!!

ما؟؟!!

منو پیشول!!!!

نمیدونی چقدر حالش بد بود...

اولا از شدت غصه میگفت تا شب نیای اونم میرع...بعد گف تا ابد منتظرت میمونه:(

هیچ راه ارتباطیی باهات نداشتیم...

نمیدونی چ چیزا ک ب فکر ما اومد تا از اون راها بهت برسیم!!!!عقل جنم ب اونا نمیرسید!!!

...

بدگرررررررل!

چرا حالت خوب نیس؟!

از دیروز شب تا امروز صب چیشدع؟!

چرا ناراحتی آخه عزیز دلم؟

من ب فدای غم دلت...اصلن اگ نمیخای بگی نگو....بیا بغلم...دلم برات خیلی تنگ شدع

خدانکنه...

مرسیکه به فکرمی:)

تا تو اینجوری خدا بکنه!...خوبم بکنه!

 

یاااا اونجوری نگو....الان کم موندع گریه کنم ادامه بدی ...دیه جدی جدی دستمال لازمم میشع:(

میشع خفه شی و فقط بیا بغلم؟!...هوم؟

میخوام یه مدت محو شم..اما.................................................

برای چی آخه عزیزم؟!...هوم؟

چیشدع ک میخای محو شی؟...

مگ نمیدونی چقد دوست داریم؟

چقد دلتنگت میشیم...

چقد نفسمون تنگ میشه...

چقد اشک میریزیم...

چقد نگران میشیم...

چقد میخاییمت؟!

هوم؟

منم نمیتونم..شاید باورت نشه اما اشکه که رو گونه هام...........................

خب وقتی منو پیشولم نمیتونیم..توهم نمیتونی...چرا میخای محو بشی؟!....

کی دلتو غمگین کردع آخه فداتشم؟!...

 

شاید باورت نشع ولی منم دارم صدای گریه هامو خفه میکنم تا مامانم بیدار نشه...

بدگرلیییی...بیا بغلم...بخاطر خودتم نشدع من دلم بغلتو میخاد...صب خیلی ترسیدم...

تو چرا گریه میکنی فداتشم..
چرا ترسیدی؟؟؟!!!

چرا گریه نکنم؟!؟!؟!؟:(

ترسیدم بری...

 

یاااااا حتما با پیشو حرف بزن...من چقد حالم بد باشه....بقول خودت ضربدر بینهایت کن...اون موقع میفهمی اون چقدر بدع...

خواستم برم...اما نمیتونم...چون عزیزانی دارم که نمیتونم بدون اونا باشم....

هوووووووف....نمیدونی الان چقدررررررررررررررر خوشحالم....چقدررررررررر خیالم راحت شد...

از طرفیم نمیدونم بخاطر چی میخاسی بری و بخاطر اون بشینم زار بزنم...:(

 

هیچوقت دیه نرو باشع؟!:(

فدای اون عزیزانتم بشم ک نزاشتن بی بدگرل بمونیم:(...نفسمونو برگردوندن...:)

عزیز منی تو...
دوست دارم دخترم...ددی به فدای دخترش..

عررر من بیشتر:((((

عه خودا نکنه ددی=-=

 

حالا ی بغل ب مای فلک زدع نومودی؟!:(

/(^*^)\

ولی اگه یه روز دیگه نبودم....دلتنگم نشو باشه...و بدون دوست خواهم داشت

آخیشششششششش بگل بگللللل^-^

:)

^3^

فقط خفه شو^-^

تو هیچوقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت نمیری!!!!!!!

میشم خوبشم میشم!...پس....نرو!

:)
دوست دارم

من بیشتر:)

;)

یااااااااااااا دلم برا دخترع نابود شد اصلن:(((((

خخخ تازع الان خوندمش^-^

ددی منو هیچوقت اینجوری تو ماشین تهنا نزاریااااا>.<

عاره..خیلی بد بود..
نه نه هرگززززز..مگه میشه دخملمو اینجوری تنها بزارم!!هرگززززززززززز..

عرررر اوهوم:(...

خخخخ اگ تنهام بزاری بجا مردع مامی سرتو میکنه>.<...البته دلش نمیاد اون:)

نه نه تنهات نموزارم هرگززززززززززززززززز..

کومائووووووووووووووووووووووو^3^

منم نوموزارممم...هرگزززز*-*

چینجا سارانگه یوووووووووووووووووو...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...

هشدار :
اگر میترسید وارد این وب نشوید😈
Designed By Erfan Powered by Bayan